این مرحوم دست از سر من برنمیداره ها(میدونم این خودمم که دست برنداشتم گویا، ناخودآگاه و اینا) دیشب خواب رو اعصابی دیدم از خودش و زنش که طلاق گرفته بودن و دوستدختر جدیدش که همه با هم اومده بودن خونه ی ما و برا دوستدخترش تولد گرفته بود تو خونه مون:| خلاصه اینکه خیلی رو مخ بود